به دریاچه شوربخت ارومیه:
اینچنین افسردنت دریاچهجان! از داغ کیست؟
هرکه دل در سینه دارد بر تو و داغت گریست
ذره ذره آب ... نه، شد خاک ... نه، شد شورهزار
یک نفر با ما بگوید درد این دریاچه چیست؟
آسمانش روز و شب از باد میپرسد مدام:
بعد ازین یعنی که میبایست بیآیینه زیست؟
ابرها انبوه، اما بینوایانی عقیم
سنگها با رود فرمودند: آنسوتر بیایست!
صخرههای بیسخن! فردای طغیان دور نیست،
بشکنم با خشم دریاوار خود هرجا پلیست
شرم دارد اینکه فرداها بگویی با خودت:
روزگاری این کویر تشنه دریا بود و نیست
کلمات کلیدی: