بستیم بس که دل به دل بت پرستمان
داد عاقبت نگاه شما کار دستمان
با یک تبسّم تو فرو ریختیم و شد
بیجنگ و خون به نام شما هرچه هستمان
آن شب که میهمان شب شعر من شدی
یک شهر باخبر شده بود از نشستمان
من عاشق تو، عاشق من تو، چقدر زود
میشد ولی چه دیر خبردار شَستمان
میرفت تا قُرق شوم از حسّ و حال تو
پر میشد از هوای تو بالا و پستمان
تا اینکه رعد فاصله ها سر بلند کرد
مانند ابرهای بهاری گسستمان
ما دو نهال ، بیشتر از این نبوده ایم
اما چه زود خشم تبرها شکستمان
کلمات کلیدی: