در پس خاطرات روشن و تار، میشوم مثل روز و شب تکرار
روز و شب با تسلسلی سنگین، گشته بر روی زندگی رگبار
هرکه آمد مرا گداخت و رفت، در دلم چند فصل تاخت و رفت
کوهی از خاطرات ساخت و رفت، بعد من ماندم و غبار سوار
مثل سردرد، مثل سرگیجه، حرف مردم امان بریده مرا
اینکه؛ شعر آب و نان نخواهد شد، گفتهاند و شنیدهام بسیار
حاصل جمع اشک و لبخند است، زندگانی به شعر میماند
حالتی سهل و ممتنع دارد، گریهها؛ سهل، خندهها؛ دشوار
با خیال تو نرد میبازم، در هوای تو شعر میسازم
به گناه نکردهای هربار، پیش چشم تو میکنم اقرار
چشمهایت معلم عشقاند، شاعرم کردهاند، اما من
دوست دارم که شعرهایم را، از زبان تو بشنوم یکبار
کلمات کلیدی: